Chanin
جونگین وارد تیمارستان شد
I.N: ببخشید کجا میتونم اتاق بیمار بنگ رو پیدا کنم؟
پرستار: طبقه ی بالا اتاق 433
جونگین و مردی که کنارش بود به اتاق چان رسیدن، اول جونگین وارد اتاق شد، چان با دیدنش لبخند تلخی زد
BC: بلاخره اومدی
I.N: تو هنوزم همون روانی ای
هردو سکوت کردن تا اینکه جونگین گفت
I.N: من دارم ازدواج میکنم
BC: تو از دخترا خوشت نمیاد
I.N: من نگفتم دارم با یه دختر ازدواج میکنم
یه لحظه چان تو شک رفت...انگار قلبش دیگه نمیزد...جونگین کوچولوش داشت با یه مرد دیگه ازدواج میکرد؟ یه مرد دیگه قرار بود بهش دست بزنه؟ لمسش کنه و نازشو بکشه؟ جونگین عاشق یکی دیگه شده بود؟
BC: داری دروغ میگی، تو عاشق منی، نه کس دیگه، تو هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی
I.N: میخوای باور کن، میخوای باور نکن
مردی که جونگین باهاش اومده بود وارد اتاق شد، دست جونگین رو با محبت گرفت و رفتن...چان قلبش شکست، نابود شد، تمام خاطراتش با جونگین کوچولوش مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد شد
*خاطره ی روز آخرین روزی که باهم بودن*
باهم رفته بود مسافرت و توی استخر بودن...چان داشت به جونگین شنا یاد میداد، هر موقع که جونگین داشت غرق میشد چان نجاتش میداد...وقتی از استخر اومدن بیرون باهم برای شام رفتن رستوران مورد علاقه ی جونگین
جونگین به چان نگاه کرد همون لحظه طبق پیشبینی جونگین مامور های تیمارستان ریختن توی رستوران و چان رو گرفتن
BC: جونگین، اینا دارن چیکار میکنن؟
جونگین جوابی نداد، جونگین چون چان یه مافیا بود اونا رو خبر کرده بود که ببرنش
I.N: من متاسفم چان....من نمیتونم با یه روانی باشم
*پایان خاطره*
چند روز بعد جونگین کارت عروسیش رو برای چان فرستاد و بعد دقیقا همون روز و همون دقیقه ای که قرار بود جونگین بله رو بگه گوشیش زنگ خورد
تیمارستان بود
I.N: بله؟
NS(پرستار): آقای یانگ
I.N: اتفاقی افتاده؟
NS: آقای بنگ....فوت کردن(زبونم لال)
جونگین گوشی از دستش افتاد، جونگین تمام این عروسی رو برنامه ریزی کرده بود تا فقط چان رو اذیت کنه، اصلا عروسی ای قرار نبود اتفاق بیافته، فقط هدف اذیت کردن چان بود...اما چان دیگه نبود، چان به خاطره اینکه جونگین داشت ازدواج میکرد خودش رو از بالای همون تیمارستان پرت کرده بود پایین، جونگین با سرعت به سمت تیمارستان رانندگی کرد، چان روی زمین بود...غرق در خون...و جونگین خودش رو مقصر میدونست...که چان مرده، که چان رفته بود تیمارستان وقتی هیچ مشکل روانی ای نداشت....شاید تنها مشکل روانی ای که داشت این بود که دیوانه وار عاشق جونگین کوچولوش بود...و حالا جونگین بدن سرد چان رو توی بغلش گرفته بود و گریه میکرد، کت شلوار سفیدش با رنگ خون چان عزیزش رنگین شده بود :)
I.N: ببخشید کجا میتونم اتاق بیمار بنگ رو پیدا کنم؟
پرستار: طبقه ی بالا اتاق 433
جونگین و مردی که کنارش بود به اتاق چان رسیدن، اول جونگین وارد اتاق شد، چان با دیدنش لبخند تلخی زد
BC: بلاخره اومدی
I.N: تو هنوزم همون روانی ای
هردو سکوت کردن تا اینکه جونگین گفت
I.N: من دارم ازدواج میکنم
BC: تو از دخترا خوشت نمیاد
I.N: من نگفتم دارم با یه دختر ازدواج میکنم
یه لحظه چان تو شک رفت...انگار قلبش دیگه نمیزد...جونگین کوچولوش داشت با یه مرد دیگه ازدواج میکرد؟ یه مرد دیگه قرار بود بهش دست بزنه؟ لمسش کنه و نازشو بکشه؟ جونگین عاشق یکی دیگه شده بود؟
BC: داری دروغ میگی، تو عاشق منی، نه کس دیگه، تو هیچوقت دروغگوی خوبی نبودی
I.N: میخوای باور کن، میخوای باور نکن
مردی که جونگین باهاش اومده بود وارد اتاق شد، دست جونگین رو با محبت گرفت و رفتن...چان قلبش شکست، نابود شد، تمام خاطراتش با جونگین کوچولوش مثل یه فیلم از جلوی چشماش رد شد
*خاطره ی روز آخرین روزی که باهم بودن*
باهم رفته بود مسافرت و توی استخر بودن...چان داشت به جونگین شنا یاد میداد، هر موقع که جونگین داشت غرق میشد چان نجاتش میداد...وقتی از استخر اومدن بیرون باهم برای شام رفتن رستوران مورد علاقه ی جونگین
جونگین به چان نگاه کرد همون لحظه طبق پیشبینی جونگین مامور های تیمارستان ریختن توی رستوران و چان رو گرفتن
BC: جونگین، اینا دارن چیکار میکنن؟
جونگین جوابی نداد، جونگین چون چان یه مافیا بود اونا رو خبر کرده بود که ببرنش
I.N: من متاسفم چان....من نمیتونم با یه روانی باشم
*پایان خاطره*
چند روز بعد جونگین کارت عروسیش رو برای چان فرستاد و بعد دقیقا همون روز و همون دقیقه ای که قرار بود جونگین بله رو بگه گوشیش زنگ خورد
تیمارستان بود
I.N: بله؟
NS(پرستار): آقای یانگ
I.N: اتفاقی افتاده؟
NS: آقای بنگ....فوت کردن(زبونم لال)
جونگین گوشی از دستش افتاد، جونگین تمام این عروسی رو برنامه ریزی کرده بود تا فقط چان رو اذیت کنه، اصلا عروسی ای قرار نبود اتفاق بیافته، فقط هدف اذیت کردن چان بود...اما چان دیگه نبود، چان به خاطره اینکه جونگین داشت ازدواج میکرد خودش رو از بالای همون تیمارستان پرت کرده بود پایین، جونگین با سرعت به سمت تیمارستان رانندگی کرد، چان روی زمین بود...غرق در خون...و جونگین خودش رو مقصر میدونست...که چان مرده، که چان رفته بود تیمارستان وقتی هیچ مشکل روانی ای نداشت....شاید تنها مشکل روانی ای که داشت این بود که دیوانه وار عاشق جونگین کوچولوش بود...و حالا جونگین بدن سرد چان رو توی بغلش گرفته بود و گریه میکرد، کت شلوار سفیدش با رنگ خون چان عزیزش رنگین شده بود :)
- ۳.۹k
- ۲۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط